رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 3


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 87
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 121
:: بازدید ماه : 1178
:: بازدید سال : 10624
:: بازدید کلی : 118834

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین | فصل 3
پنج شنبه 16 مهر 1394 ساعت 17:0 | بازدید : 549 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

بهرام گفت -مثل اینکه اون موضوع خیلی براشون مهمه ، گروه حرفه اي هستن،تقریبا هیچ رد پایی از خودشون به جا نمی ذارن جز شما که البته فکر میکنن،ما چند ساله که پیگیرشون هستیم اما تا حالا نتونستیم مدرکی از باندشون بدست بیاریم جز چند تا قتل و قاچاق که اونا رو هم با واسطه انجام داده بودن ،بودن شما اونجا تو اون موقعیت براي اونا خیلی سنگین تموم شده ! ما باید متوجه بشیم اون شب جز اون قتل چه اتفاق دیگه اي افتاده بازم استرس گرفته بودم و دستام می لرزید ،با صداي آرومی گفتم -من چه کمکی می تونم بکنم ؟ مسیحا گفت -فعلا حفاظت از شما براي ما مهمه تا ببینم بعد چه اتفاقی میوفته -اون پلیسا ؟حالشون خوبه ؟ سرگرد سرشو پایین انداخت و گفت -متاسفانه سروان و سرگروهبان شهید شدن اما سروان ستوده خوشبختانه زنده هستن ،فقط زخمی شدن سرمو پایین گرفتم و گفتم -تسلیت می گم آقا بهرام دوباره گفت ٦٥ -مسئولیت این پرونده با منه ،تو این چند سال سخت تونستیم ازشون ردي پیدا کنیم اما باید این یکی رو محکم بچسبیم تا بتونیم از کاراشون سر دربیاریم ،اما اول از همه باید بفهمیم که دنبال چی هستن ؟ و از شما چی میخوان ؟ سرگرد هم گفت -یکیشونو دستگیر کردیم ،داریم ازش بازجویی میکنیم ،امیدوارم بتونیم سرنخی پیدا کنیم چیزي نگفتم که از جاشون بلند شدن و رفتن و منم با فکراي زیادي که تو سرم بود تنها گذاشتن چند روزي میشد که تو خونه ي سرگرد بودم ،بعد اون باري که باهام حرف زدن دیگه چیزي بهم نگفتن ولی حدود دو روزي می شد که مسیحا خونه نیومده بود و این نشون میداد که یه اتفاقی افتاده چون آقا بهرامم دیشب خونه نبود ، وقتی هم روز بعد اومد همش داشت فکر میکرد،ذهنم درگیر بود درگیرتر شد ،تو حیاط نشسته بودم و منتظر بودم تا خبري از سرگرد بشه اما تا شب نیومد ! با شرمین رفتیم تو اتاقشو کمی پاي کامپیوتر نشستیم ،عکساي خانوادگیشونو بهم نشون داد ، جالب بودن. کمی از اون حالت افسرده در اومدم ، مخصوصا سرگرد خیلی عکساي جالبی داشت از بچگی تا اولین روز کارش ، تا اونجایی که فهیده بودم پدرش سردار بود و با مادرش سر یکی از عملیاتهایی که داشتن آشنا شده بود .با شرمین حرف میزدیم که در اتاقش زده شد ،شرمین گفت -بفرمایید در اتاق باز شد و سرگرد اومد داخل ،معلوم بود تازه اومده ،از صورتش معلوم بود که خیلی خسته ست !سلامی گفتیم که رو به من گفت -می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ از جام بلند شدم و گفتم -بله حتما از اتاق شرمین بیرون رفتیم و به سمت اتاق خودش رفتیم ،در اتاق و باز کرد و رفت داخل ،منم پشت سرش داخل رفتم و رو صندلی نشستم و منتظر نگاهش کردم ، اما اون انگار اینجاها سیر نمی کرد ،رو به پنجره وایستاده بود وبه بیرون نگاه میکرد ،از کنجکاوي داشتم میمردم ،ازش پرسیدم -اتفاقی افتاده ؟ جوابی نداد ،فکر کنم نشنید ٦٦ -سرگرد ؟ بازم هیچی نگفت ،از رو صندلی بلند شدم و سمتش رفتم وکنارش وایستادم و گفتم -آقاي مسیحا ؟ برگشت سمتمو گفت -بله ؟ -چند بار صداتون کردم دست کرد تو موهاشو گفت -شرمنده ، این چند وقته حواسم سر جاش نیست ،بفرمایید بشسنید رفتم دوباره رو صندلی نشستم و اونم رو تختش نشست،منتظر بودم تا حرفی بزنه -حالتون خوبه سرگرد ؟ سرشو بلند کرد و گفت -نه ،راستش ذهنم خیلی درگیرِ ،با اتفاق دیشبم ... چیزي نگفت که بهش گفتم -دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ نفس عمیقی کشید و گفت -بهراد تیر خورده با نگرانی نگاش کردم که ادامه داد -دیشب عملش کردن تا صبح پیشش بودم ،فعلا هم بیهوشه -حالشون..خوب میشه ؟ سرشو پایین گرفت و گفت -تیر نزدیک قلبش خورده ،متاسفانه جلیقه نجات نپوشیده بود ،تا بهوش نیاد نمیتونن چیزي بگن ناراحت شده بودم ، سرگرد سلیمی براش زود بود که...حتی فکر کردن بهش آزارم میداد -باید در مورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم منتظر نگاش کردم که ادامه داد ٦٧ -در مورد همون گروه ، ما تا جایی متوجه شدیم چه اتفاقی براتون افتاده ، همون کسی که دستگیر کرده بودیم ازشون برامون گفت ،دیشبم قرار بود جابه جایی مواد داشته باشن که ما سر رسیدیدم اما عوامل اصلیشون دستگیر نشدن ،اون شب قرار بود یه قاچاق صورت بگیره ،همون شبی که شما همه چیو دیدین و یادتون نمیاد ، مثل اینکه شما بعد اینکه از اون خونه بیرون می رین وسط جاده داشتین براي خودتون راه می رفتین که یکی شما رو پیدا میکنه و سوار ماشینش می شین و اون فرد یکی از افرادي بوده که تو اون قاچاق نقش داشته و شما رو به اونجا می بره ، ما از طریق یکی از عواملمون متوجه شدیم اون شب یه چیز مهم گم شده ، یه چیزي که اون افراد فکر میکنن دست شماست ... سریع گفتم -چی ؟ -یه فلش مموري ، مثل اینکه توي اون فلش مموري یه سري اطلاعات مهم و سرّي از اون باند بوده ،اون فردي که از افراد خودمونه تونسته به یه جاهایی برسه اما براي رسیدن به عوامل اصلی باند نیاز به یه محرك یا یه کمک داره تا بتونه اطلاعات بیشتري ازشون بگیره ساکت شد و به زمین خیره موند -و اون کمک کیه ؟ سرشو بلند کرد و در حالی که بهم خیره بود گفت -شما با تعجب به سرگرد خیره شده بودم ، من چه کمکی میتونم بهشون بکنم آخه ؟ من که چیزي نمیدونم ! آخه چه جوري ؟چیزي نگفتم که به حرف اومد -این کار خیلی خطرناك ِ! ولی براي رسیدن بهشون برامون لازمه ،اگه شما نخواین ما یه نقشه دیگه می کشیم ،مجبورتون نمی کنیم سرمو بلند کردم ونگاهی بهش انداختم -میشه...میشه بدونم باید چی کار کنم ؟ بهم نگاه نمیکرد -باید وارد باند بشین البته همراه همون عامل نفوذیمون با تعجب بهش نگاه کردم ، من وارد باند بشم ؟اما اونا منو می کشن ،همینو به زبون آوردم ٦٨ -اونا منو می کشن -نه تا وقتی که اون فلشو بدست نیارن.ریسکش بالاست اما بهترین راهیه که داریم البته به سروان اعتماد داریم اما اگه شما نخواین هیچ کاري صورت نمیگیره ،میتونین فکر کنین فقط اگه میشه تا فردا بهم خبر بدین سري تکون دادم که گفت -می تونین برین بلند شدم از جام و خواستم بیرون برم که گفت -خانم فخرایی ؟ برگشتم سمتش که اونم وایستاده بود -کار خطرناکیه اما شما یکی از مهره هاي مهممون هستین ،تو این راه افراد زیادي شهید شدن اگه ایندفه نتونیم این باند و دستگیر کنیم پیدا کردن دوباره شون برام سخت میشه و همینطور از بین بردنشون برگشتم و از اتاق بیرون رفتم ،ذهنم کاملا مشغول این پرونده شده بود ، یعنی جونمو تو خطر می نداختم ؟ نیست الان تو خطر نیستم ؟! -سپیده ؟سپیده ؟! با تو هستما به شرمین نگاهی انداختم و گفتم -ببخشید حواسم نبود -این شاهو چی بهت گفته که این مدلی شدي ؟! لبخندي زدم که فکر کنم اصلا شبیه لبخند نبود ! و گفتم -هیچی،چیز مهمی نبود زد به پشتمو گفت -کاملا معلومه،برو پایین ،وقت شام ازم جدا شد و سمت اتاق شاهو رفت ،منم رفتم پایین تموم مدت فکرم حول و حوش همین موضوع میگشت ، معلوم بود آقا بهرام هم می دونه چون گاهی اوقات زیر چشمی نگاهی بهم می نداخت ، سرگردم که اصلا حواسش اینجا نبود ،نتونستم زیاد غذا بخورم تشکر کردم و از روي میز بلند شدم وبشقابمو برداشتم و بردم آشپزخونه ،خواستم بشورم که شرمین دستمو گرفتو گفت -برو من خودم می شورم ٦٩ با حالت اعتراض آمیزي گفتم -اینجوري نمیشه ، من الان دیگه مهمون نیستم دستمو گرفت و از سینک دور کرد و گفت -هستی ،خوبشم هستی ،بشین منو نظاره کن خندیدم و بدون حرف رو میز نشستم ،کمی بعد مامانش اومد ،منم بلند شدم و بقیه وسایلارو علی رغم اعتراضاشون جمع کردم و کلا هم سعی کردم سمت سردار و سرگرد نرم چون تا چشمم بهشون میخورد یادِ بلا تکلیفی خودم میوفتادم که نمیدونستمم باید چیکار کنم ؟اگه بهشون کمک نکنم که تا آخر عمرم باید تو ترس و استرس باشم که نکنه یه موقعی یه جایی یکی بخواد بکشه منو ،بعد نیم ساعتی که بینشون بودم شب بخیري گفتم و رفتم تو اتاق ،تموم شب به همه چی فکر کردم ، به اینکه ناخواسته رفته بودم تو یه باندي که هیچ وقت فکرشو نمی کردم اصلا اسمشو بشنوم و حالا هم دنبالمن به خاطر چیزي که اصلا نمیدونم چرا فکر میکنن دست منه ؟! واقعا چرا فکر می کنن ؟ حالا هم که همیشه ترس اینو دارم که بیان و منو بکشن ،اگه نرم تو دل این باند همیشه این ترس باهامه ! مغزم قفل کرده بود از این همه فکر و خیال ،ذهنم فقط ارور می داد ، اینقدر فکر کردم که نمیدونم کی خوابم برد . صبح که بیدار شدم ساعت حدود 8 بود ، باید تصمیممو به سرگرد می گفتم واسه همین خیلی سریع از اتاق بیرون رفتم و به طبقه پایین رفتم ،کسی نبود ، همین جور دور خودم می گشتم که مژگان خانم از طبقه بالا پایین اومد و بهم نگاهی انداخت و گفت -اینجا چی کار میکنی دخترم ؟ چیزي شده ؟ -سرگرد کجان ؟ ...بخشید سلام لبخندي زد و گفت -صبحت بخیر عزیزم ،شاهو رفت بیرون ، میخواست بره اداره سریع ببخشیدي گفتم و رفتم بیرون ،داشت با ماشین بیرون می رفت ،دویدم سمتش و اون وقتی برگشت جلو رو ببینه منو دید ،از ماشین پیاده شد و اومد سمتم -چیزي شده خانم فخرایی ؟ -قبول با تعجب نگام کرد که یه فحش تو دلم به خودم دادم و ایندفه با آرامش گفتم ٧٠ -پیشنهادتونو قبول می کنم ، میرم با تعجب بهم خیره موند و رفت سمت در حیاط و بستش و اومد سمتم و گفت -مطمئنید ؟ سرمو تکون دادم که گفت -خیلی خب ، تا ظهر میام دنبالتون ، آماده باشید در حیاط و باز کرد و بیرون رفت و منم رفتم رو یکی از صندلی هاي حیاط نشستم. تو ماشین سرگرد بودم ،نمیدونستم دقیق کجا داریم میریم!چیزي هم نپرسیدم با اینکه تصمیممو گرفته بودم اما هنوزم استرس داشتم و می ترسیدم اما ته دلم به این فکر میرکردم من می تونم باعث بشم این باند از بین بره و این موضوع باعث شد تو تصمیم مسر شم ،جلوي در خونه اي نگه داشت و با گوشیش ور رفت و چند لحظه بعد در باز شد و داخل رفتیم. -پیاده شین از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم ،یه خونه سه طبقه جلو روم بود -دنبالم بیاین دست از نگاه کردن برداشتم و همراش به داخل رفتم ، در طبقه اول باز بود و من داخل رفتم وسرگردم دنبالم اومد ودر و بست ،به خونه نگاهی انداختم ، یه پذیرایی تقریبا بزرگ و از جایی که من بودم آشپزخونه معلوم بود و دو تا در ، یه آقایی هم دم آشپزخونه بود و یکی هم رو یکی از مبلا نشسته بود و با لپ تابش ور می رفت که با اومدن سرگرد داخل خونه بلند شدن و احترام گذاشتن -سروان اومدن ؟ اون مردي که دم آشپزخونه بود گفت -گفتن تا نیم ساعت دیگه می رسن سرگرد خیلی خوبی گفت و بعد رو به من گفت -لطفا بشینید ، باید سروان بیاد تا بتونیم نقشه مونو براتون بگیم سرمو تکون دادم و رو یکی از مبلا نشستم وسرگرد همراه همون مرد داخل یکی از اتاقا رفت. دوباره به اطراف خونه نگاه کردم که مردي که با لپ تابش کار می کرد رو به من گفت -خانم فخرایی ؟ ٧١ برگشتم سمتش که گفت -شما ورزش رزمی بلدین ؟ با تعجب نگاش کردم که گفت -براي همین ماموریت می گم -نه سري تکون داد و ادامه داد -دفاع شخصی ؟ -نه چیزي نگفت و دوباره سرشو تو لپ تابش کرد.یعنی اینقدر خطرناکن که باید از خودم دفاع کنم ؟ حتما دیگه ، معلوم نیست که ! اون سروانی که سرگرد مسیحا می گفت هم بت من نیست که بتونه منو نجات بدم ، منم که هیچ کاري بلد نیستم ! نفس عمیقی کشیدم و دوباره با خودم گفتم آخرش چی میشه ؟! خدا کنه خوب تموم شه ! با چرخیدن کلید تو قفل در سرمو سمت در گرفتم تا ببینم کیه که میخواد داخل بیاد ؟!سرم همون سمت بود که تو همون لحظه سرگرد و اون مرد از اتاق بیرون اومدن و به سمت در نگاه کردن و سرگرد گفت -سلام سروان و به سمتش رفت و منم سرمو همون سمت گرفتم تا ببینم کیه ؟ اما سرگرد جلوشو گرفته بود و نمی تونستم ببینم ! هر چی هم تلاش کردم نشد ، با سرگرد همون جا حرف می زد منم وقتی تلاشمو بیهوده دیدم سرمو برگردوندم اما صدي پاهاشون اومد که سمت من می اومدن ، سرگرد جلوم قرار گرفت و رو به سروان گفت -بشین سروان و بعد رو به روم نشست و سروان هم از جلوم رد شد و رو مبل کناریم نشستو من سرمو سمتش گرفتم تا ببینمش ،با تعجب بهش خیره شده بودم ، این ، این اینجا چی کار میکرد ؟اصلا فکرشو نمی کردم که اینجا ببینمش!! یعنی اون سروانی که حرفشو می زدن اینه ؟! سروان هم بهم نگاه میکرد ،اما تعجبی تو چهره ش نبود با صداي سرگرد چشامو که رو سروان قفل شده بود سمت سرگرد بردم -خانم فخرایی ایشون سروان دایان رحیمی هستن آب دهنمو قورت دادم هیچ وقت فکرشم نمیکردم که رحیمی معاون بانکی که با پارتی بازي اومده بود سر اون پست سروان باشه !! جرئت نکردم سرمو دوباره سمت اون برگردونم ،سرگرد ادامه داد ٧٢ -ایشون همون سروانی هستن که گفتم عامل نفوذیمون تو اون باندن و شما باید با ایشون وارد اون باند میشین چی ؟! با رحیمی ؟با کسی که چشم دیدنمو نداره و منم همینطور ؟ عمرا !! اخم کردم و سرمو پایین انداختم که سرگرد گفت -چیزي شده خانم فخرایی ؟ سرمو بلند کردم تا چیزي بگم که رحیمی به حرف اومد -من ایشونو میشناسم سرگرد مسیحا با تعجب به رحیمی خیره شد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت -شما همو میشناسید ؟ رحیمی سري تکون داد که دوباره سرگرد گفت -از کجا ؟ من سرمو پایین انداختمو به زمین خیره شدم که رحیمی گفت -تو همون بانکی که من هستم ایشون هم کار می کنن نفهمیدم چی شد چون سرم همچنان پایین بود اما بعد چند لحظه سرگرد گفت -خیلی خب ، خوبه ، پس نیاز به آشنایی نیست ، فقط دایان می خوام که براي خانم فخرائی همه چی رو توضیح بدي ،همه چی ،متوجه شدي ؟ سرمو بلند کردم که دیدم رحیی سرشو تکون میده ، سرگرد از جاش بلند شد و گفت -من باید برم خودت بقیه کارارو انجام بده ، روزي که آماده شدین به من خبر بدین که بیام رحیمی سري تکون داد و سرگرد برگشت سمت من و گفت -خانم فخرائی یه بار دیگه ازتون سوال میکنم شما مطمئنید که میخواین اینکارو انجام بدین ؟ با اعتماد به نفس گفتم -بله سري تکون داد و گفت -موفق باشین و بعد همراه رحیمی رفت. ٧٣ خودمو رو مبل رها کردم ،انتظار این یکی رو دیگه نداشتم ، هر چی اتفاق غیرمنتظره هست داره برام اتفاق میوفته .. مغزم دیگه کشش نداره ... رحیمی رو کجاي دلم بذارم ؟! نفوذیشون این بود ؟ اَه! حرفیه که زدم باید پاش وایسم دیگه ... -خانم فخرائی ...خانم.. سرمو بلند کردم و رحیمی رو بالا سرم دیدم ، مرتیکه ي دراز ..ایش -بله ؟؟ خودشو عقب کشید و رو مبل کناریم نشست و پاشو رو اون یکی پاش گذاشت ،داشت رو نروم راه می رفتا ! -خوشحالم که دوباره با شما همکار شدم من اصلا خوشحال نیستم ،چیزي نگفتم که ادامه داد -میدونین که چه کار مهمی رو برعهده گرفتین ؟؟ نه فقط تو می دونی !بازم حرفی نزدم ، فهمیدم حرصش گرفته ، من ندونم تو کی حرصت میگیره که باید برم بمیرم به من میگن سپیده ،لبخند کوچیکی کنج لبم نقش بست ،پاشو تکون میداد و اخمی هم وسط پیشونیش نمایان شد -خیلی خب ، باید براتون همه چی رو توضیح بدم از جاش بلند شد و رو بهم گفت -تشریف بیارید با بی میلی بلند شدم و باهاش همراه شدم ،تو اتاق آخري رفتیم ،همون مرد لپ تاب به دست پشت سیستم نشسته بود و باهاش ور می رفت -علی جان کارا خوب پیش میره ؟ بدون اینکه به این سمت نگاه کنه گفت -به یه جاهایی دارم می رسم -خوبه ، میشه از این یکی سیستم استفاده کنم؟ سري تکون داد و مشغول کارش شد ، رحیمی صندلی رو بیرون کشید و خودش نشست ، آي حرصم گرفت آي حرصم گرفت ، مرتیکه دیوانه احمق بی ادب ... با اخم بهش زل زده بودم ، بدون اینکه به سمت من نگاه کنه گفت ٧٤ -چرا نمیشینین ؟ با حرص صندلی رو که کنارش بود بیرون کشیدم و نشستم اما از عصبانیت زیاد می لرزیدم -چند تا نفس عمیق بکشین حالتون خوب میشه ، من کل تمرکزتونو میخوام با این حرفش نگاهی بهش انداختم اما اون سرش سمت مانیتور بود و چشم غره اي بهش رفتم و به مانیتور زل زدم. کلی اسم مستعار و اسم اصلی خلافکارا و یه سري اسم مهمات و مواد و این جور چیزا گفت که کلا هیچی متوجه نشدم.مثل خنگا به مانتیور زل زده بودم تا ببینم چیزي می فهمم یا نه ؟ اما دریغ از یه کلمه ، مغزم دیگه داشت سوت می کشید ، پوف ! رحیمی روي میز کوبید که من یه متر پریدم هوا ، دستمو رو قلبم گرفته بودم و چشامو بستم. -خانم فخرائی گوشتون با منه ؟؟ چشامو باز کردم و با اخم بهش خیره شدم -این چه طرزشه ؟ سري به نشونه ي نفهمیدن تکون داد که دوباره گفتم -آرومتر نمی تونستین صدام کنین ؟؟ پوزخندي زد و گفت -آرومتر ؟؟ من چند بار صداتون کردم اما شما جوابی ندادین ، نمی دونستم اینقدر ترسو هستین ! دیدي چی شد ؟ آبروم پیش این رفت ، اَه! کی صدام کرد که یادم نمیاد ؟؟ -داشتم به حرفاتون فکر می کردم وهمزمانم به این نوشته ها نگاه می کردم آره جون خودم ، حالا تو بگو یه کلمه فهمیدي ؟ یه جوري نگام کرد که انگار بگه خر خودتی ،برگشت سمت مانیتور و خاموشش کرد ، با ناراحتی به مانتیور زل زدم ، دیدي چی شد ؟ حالا من چیکار کنم ؟ هیچی که نفهمیدم از جاش بلند شد و گفت -دنبال من بیاید بدون حرف دنبالش رفتم ، تو ذهنم داشتم فکر می کردم که حالا چطور به این بفهمونم که هیچی نفهمیدم یه جوریکه سه نشه ، ضایع نشه ،خنگ جلوه نکنم ،تو فکر و خیال خودم بودم که صدام کرد ٧٥ -بله ؟ یه سري عکس سمتم گرفت،نگاهی به عکسا کردم که گفت -بگیرین ازش گرفتم ،اونم اومد بغل دستم نشست ، یه کم خودمو جمع کردم ، به عکسی که روي بقیه ي عکسا بود اشاره کرد و گفت -این تیناست ... خب تیناست که تیناست به من چه ؟عکس دختر مردم دست این چیکار می کنه ؟؟ -دختر همایون و یه جورایی دست راستش اَه همایون کی بود ؟ بعد یه چند ثانیه اي سرچ کردن متوجه شدم که ایشون رئیس باندیه که قراره بریم توش،دختره یه لباس سرتاپا مشکی پوشیده و معلوم بود که اصلا حواسش نیست که ازش عکس گرفتن ،خدایی خوشگل بود -برو بعدي ایش می خواستم بیشتر ببینما ،عکس بعدي یه مرد ،مرد که چه عرض کنم یه هرکول بود ، عضله داشت ،اوه به چه اندازه ، موهاشم کوتاه کوتاه بود و چند تا خط با تیغ روش کشیده بود که نمیدونم چی بود ؟ کلا ترسناك بود -شایان،معروف به اس اچ 1 ، بیشتر به این اسم می شناسنش ،فقط همایون به اسم کوچیک صداش می کنه ،بعد تینا این همه کاره ست ...خیلی هم بی رحم تموم موهاي بدنم سیخ شدن ... چه ترسناك رفتم رو عکس بعدي این خیلی چِندش بود ، یه پیرمرد خوش تیپ که موهاي جوگندمیشو از پشت بسته بود و یه کت و شلوار سفید تنش بود -همایون ،همه کاره ي این باند ،البته تو ایران ولی چه اُبهتی داره ،رئیس بودن بهش میاد -برو بعدي میخواستم بیشتر ببینما ،اینم یه مرد بود تقریبا 30 ساله که موهاش تا رو شونه هاش بود ،سیاه سیاه ، یه تی شرت و شلوار مشکی هم پوشیده بود ، در ضمن خوش تیپم بود . ٧٦ -فرهاد ، زیر دست اس اچ 1 ، مرموز و دقیق ، تا حالا کسی نتونسته از کاراش سردر بیاره ، یه جوري طرف مقابلو از رو زمین محو می کنه که انگار وجود نداشته اینم ترسناك بودا ! اي بابا ! اینا که همه وحشین ،عکسارو ازم گرفت و گفت -اینا اعضاي اصلی باندن البته نوچه هاي خیلی زیادي تو جاي جاي ایران دارن ، ورود به این باند خیلی سخته ، باید ازت اطمینان پیدا کنن تا بشی جزئی از اونا -شما چطوري وارد شدین ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت - فعلا چیزاي مهم تري وجود داره که باید بدونی ،اول از همه اینکه اینا رحم ندارن ، باید بدونی که رفتن ،توي این باند ممکن با خودت باشه اما برگشتنت اصلا معلوم نیست،ممکن برات مثل یه کابوس بشه درست مثل اسمش ، کابوس سیاه اینا رو داره می گه که منو منصرف کنه می دونم ،عمرا برادر من -بهتون پیشنهاد می کنم زیاد به پروپاشون نپیچی،حرفاشونو گوش کنی ، هدفهمون حرف کشیدن از اوناست ، این که بفهمیم که توي این فلش مموري که فکر می کنن دست شماست چیه ؟؟ -اگه ، اگه بفهمن که دست من نیست چی ؟ نفس عمیقی کشید و گفت -این بدترین حالت ممکن ِ..امیدوارم که اینجور نشه ، ولی اونا اینقدر مطمئن هستن که دست شماست که اگه هم چنین حرفی بزنین فکر می کنن دارین انکار می کنین و مصرتر می شن ،من و بقیه ي بچه ها سعی می کنیم بلایی سرتون نیاد اما زیاد قول نمیدیم چون شما دارین با پاي خودتون تو دهن شیر میرین ، فقط باید کاري کنین که اعتراف کنن، که بگن اون فش مموري چیه ؟ نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد و گفت -با همه ي این حرفا بازم میخواین که کمکمون کنین ؟ بعد چند ثانیه گفتم -من با این کار دارم به خودم کمک می کنم مگه چقدر می تونم از دستشون فرار کنم ؟ بالاخره یه روزي یه جایی ممکنِ منو پیدا کنن ،من ناخواسته وارد این بازي شدم اما میخوام کمک کنم که تموم شه ٧٧ چیزي نگفت ، کمی بعد از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و منو با فکرایی که تو سرم بود تنها گذاشت ...! به حرفایی که به رحیمی زده بودم ایمان داشتم ، می دونستم که باید تا تهش بمونم ، فقط یه کم دلم براي خانواده م تنگ شده ،نمی دونم بازم می تونم ببینمشون یا نه ؟ وقت شام همون پسره علی صدامون کرد ، رحیمی که از اتاق بیرون نیومد ، منم که رفتم فقط تونستم دو سه لقمه بخورم ، خواستم ظرفارو جمع کنم که نذاشت و منم رفتم بیرون ، رحیمی از اتاق بیرون اومده بود تا منو دید گفت که برم پیشش کنارش نشستم و نگاهی به لپ تابش انداختم ، فک کنم چیز مهمی توش بود چون بستش و رو به من گفت -دفاع شخصی که بلد نیستین ؟ سري تکون دادم که ادامه داد -باید یه سري چیزا براي دفاع از خودتون بهتون یاد بدم ،تیراندازي با تفنگم یکی از اوناست -تیراندازي ؟؟ سري تکون داد و گفت -می ترسین ؟ قاطع گفتم -نه -خوبه ،امشب یه سري حرکات بهتون یاد می دم ، تیراندازي بمونه براي فردا اون شب تا تونست بهم کارایی که براي دفاع ازخودم لازمه رو یادم داد اول یه کم گیج زدم ولی بعد راه افتادم ، بهم گوشزد کرد که تا لازم نشده استفاده نکنم چون اونا ممکن متوجه بشن، جاهایی استفاده کنم که واقعا لازمه و جونم در خطره ، اونقدر خسته شده بودم که نگو ، ساعت یک شب بود که رفتم بخوابم ، سرم به بالش نرسیده خوابم برد، روزاي بعدم وضع به همین منوال بود ، رحیمی دیگه سربه سرم نمیذاشت و منم کاري به کارش نداشتم ،اینجوري بهتر بود .دو روزي بود که باهام کار میکرد و امروز روز سوم بود ، قرار بود مسیحا امروز بیاد بهمون سر بزنه ، فکر کنم زمان رفتن به باند رسیده بود به باند کابوس سیاه ... حتی با گفتن اسمشم مو به تنم سیخ میشه ..امیدوارم بتونم از پسش بر بیام. با اومدن مسیحا همه چیز خیلی سریع پیش رفت ، ما از اون خونه اي که توش بودیم به یه جاي دیگه منتقل شدیم منتهی این دفعه فقط من و رحیمی توي اون خونه بودیم ، قرار بود یه روز اونجا بمونیم و بعد با رحیمی ٧٨ برم به باند ... تو این چند روز یه سري چیزا در مورد دفاع شخصی و کار با هفت تیر و کُلت و یاد گرفته بودم و منتظر فردا بودم تا برسه اما ته دلم استرس داشتم ،امروز مسیحا با من اتمام حجت کرد که اگه اتفاقی برام بیوفته مقصر اونا نیستن و منم قبول کردم از سردرگمی بدم میاد ، من می تونم اینو از غروب دارم به خودم حالی می کنم که می تونم ... -بیا شام از رو تخت بلند شدم ، از اتاق بیرون رفتم و تو آشپزخونه رفتم ، رو صندلی نشستم ،شام ماکارونی بود ،خوبه ،گشنه مم بود.. بدون توجه به رحیمی تو ظرف براي خودم کشیدم و مشغول خوردن شدم ،هنوز دومین قاشق و تو دهنم نذاشته بودم که گفت -خوبه که استرس نداري پوف..این فقط می خواد حالِ منو بگیره من که می دونم ،بدون توجه بهش مشغول خوردن ادامه ي غذام شدم و سعی کردم اگه دوباره حرفی زد نشنوم و عکس العمل بدي نشون ندم -فک میکردم الان از استرس گوشه ي اتاقت گریه کنی چی ؟!! این پسره پیش خودش چی فکر کرده ؟؟ که من بچه م ؟با آرامشی که از من بعید بود گفتم -اگه می خواشتم گریه کنم اصلا تا اینجاشم نمی اومدم درحالی که به بشقابش نگاه می کرد گفت -همینم باعث تعجبم شده نفس عمیقی کشیدم و قاشق و تو بشقاب پرت کردم وگفتم -شما با من پدر کشتگی داري ؟ سرشو بلند کرد و در حالی که یه تاي ابروشو بالا اده بود گفت -من ؟ نه ،چرا این فکرو میکنید ؟ -چون سعی دارین حالمو بگیرین پوزخندي زد و گفت -اصلا هم اینطور نیست -کامل معلومه ، به جاي اینکه بهم روحیه بدین دارین اعتماد به نفسمو از بین می برین،اگه مجبور نبودم یه لحظه هم اینجا نمی موندم ٧٩ خیلی خونسرد گفت -الانم می تونین برین ،دیر نشده دیگه داشت خونمو به جوش می اورد بدون توجه بهش از رو صندلی پا شدم و از آشپزخونه رفتم بیرون و تموم حرصمو سر در بیچاره ي اتاقم خالی کردم ، مرتیکه ي نفهم ، دیوانه ،اَه اَه... زیاد از حد رو اعصاب ، گشنه م بودا اما این نامرد نذاشت اصلا مزه شو بفهمم ،اعصابم خط خطی بود ، رو تخت نشستم و به دیوار زل زدم ، من چه مدلی تو این مدت با این دیوانه سر کنم ؟ تو این فکرا بودم که در اتاق باز شد ،در زدنم که بلد نیست خداروشکر -بیا شامتو بخور اوه چه صمیمی شد این ...حرفی نزدم که اومد داخل وروبه روم وایستاد -فک نمیکرد اینقدر بچه باشی چشم غره اي بهش رفتم و بازم چیزي نگفتم -نمیاي ؟ باز چیزي نگفتم که در حالی که داشت از اتاق بیرون می رفت گفت -بهتر ... میشه شام گربه هاي محل در اتاقو بست و رفت ، آهی کشیدم و رو تخت ولو شدم ، حیف ... من ماکارونی می خواستم ، اَه ... لعنت بهت رحیمی ... اَه نصف شب با صداي غر غر شکمم از خواب پاشدم .اي رحیمی بمیري که من از دست تو خوابم ندارم ، حالا باید چیکار می کردم ؟ از روتخت پا شدم و سمت آشپزخونه رفتم ،تو یخچال ماکارونی بود ، اي رحیمی دروغگو .. برداشتمش و تو ماکروفر گذاشتم ،گرم که شد گذاشتمش رو میز و شروع کردم به خوردنش ... خدایی خوشمزه بود نمی دونم خود رحیمی درست کرده بود یا از بیرون آورده بودن ولی هر چی بود خیلی خوشمزه بود . -آرومتر بخور نپره تو گلوت به سرفه افتادم ، داشتم خفه می شدم که لوان آبی برام ریخت و با هر جون کندنی بود قورتش دادم ، باز این ملکه ي عذاب سر رسید -خوبی ؟ سرمو تکون دادم و اشکایی که از شدتت سرفه در اومده بود و پاك کردم ٨٠ -اینقدر گشنه ت بود مجبورت می کردم بیاي شام بخوري چشم غره اي رفتم بهش و گفتم -من که عین بچه ي ادم داشتم شاممو می خوردم منتهی بعضیا کوفت کردن شامو بهم -آدم با شکمش قهر نمیکنه -درسته به شرطی که کوفتش نشه لبخندي زد و از جاش بلند شد و گفت -پاشو برو بخواب ، 7 صبح باید بریم رفت بیرون و منم بعد جمع کردن و شستن ظرفا رفتم تا بخوابم. آماده بودم براي رفتن تو دهن شیر ، به تصویر خودم تو آینه نگاه می کردم و فکر می کردم که بازم می تونم مثل قبلا آروم و راحت زندگی کنم ؟ بدون هیچ دغدغه اي ؟بدون هیچ ترسی؟ می تونم بازم خانواده مو ببینم ؟ یا ... نمی خواستم به ادامه ش فکر کنم ، به اینکه ممکن دیگه هیچ وقت نتونم بشم همون سپیده ي قبل صداي در اومد و پشت بندش صداي رحیمی اومد -خانم فخرایی لطفا بیاین سرگرد اومدن نفس عمیقی کشیدم و از آینه دل کندم ،لباسمو مرتب کردم و بیرون رفتم ،سلامی گفتم و رو مبل روبه رویی سرگرد جا گرفتم -حالتون خوبه ؟ لبخند کم جونی زدم و سري تکون دادم اما راستش خیلی استرس داشتم ، تا به حال اینجوري نشده بودم ولی حالا نمیدونم شاید بایدم اینجوري می شد -خوبه بعد رو به رحیمی کرد و گفت -ماشین و آماده کردیم ،همراه خانم فخرایی با ون تا نزدیک ماشین می رین و بعد با ماشین میرین رحیمی هم سري تکون داد ،مسیحا از رو مبل بلند شد و همزمان من و رحیمی هم بلند شدیم ،با رحیمی دست داد و بعد و به من گفت -امیدوارم موفق باشین خانم فخرایی چشامو بازو بسته کردم و گفتم ٨١ -ممنون اما ته گلوم یه چیزي بود ، یه حس ناراحت کننده ،یه بغض که هر آن امکان داشت بترکه همراه رحیمی و سرگرد بیرون رفتیم ، از سرگرد خداحفظی کردیم و به سمت ون رفتیم ..رحیمی و من پشت نشستیم ..نفس عمیقی کشیدم که رحیمی گفت -بهتره به خدا توکل کنین ،امیدتون به اون باشه بدون نگاه کردن بهش سري تکون دادم نمیدونم چقدر طول کشید تابه محل مورد نظر رسیدیم ،رحیمی در و باز کرد و منم پشت سرش پیاده شدم ، یه کوچه رو رد کردیم و به ماشین رسیدیم ، یه پژوي سیاه بود ،سوار شد و منم جلو نشستم ،کمربندمو بستم و اونم استارت زد ، یه کم که جلو رفتیم یه گوشه ماشین و نگه داشت و منم بهش نگاه کردم تا ببینم چیکار میخواد بکنه ،پارچه نواري مشکی رنگی رو از جیبش بیرون آورد و رو بهم گفت -برگردین با تعجب بهش نگاه کردم که گفت -باید چشاتونو ببندم همینطور دستتونو آب دهنمو قورت دادم که گفت -نترس من هستم نگاهی به چشماش کردم و برگشتم ،چشامو بست و همینطور دستامو بعد اومد دروباز کرد و من پشت نسیتم که گفت بهتره دراز بکشم ،رو صندلی عقب دراز کشیده بودم وهزار تا فکر تو سرم بود ،یه مقدار راه که رفتیم ماشین تکون شدیدي خورد و من سع کردم تا خودمو رو صندلی نگه دارم ، اما بعد جاده دوباره هموار شد ،نمیدونم یه ساعت ،دوساعت چقدر گذشت که ماشین وایستاد و قلب منم تند تند می زد ،ترسیده بودم ،آب دهن نداشتمو قورت دادم و زیر لب بسم االله ي گفتم و آیه الکرسی رو خوندم که نفهمیدم کی در باز شد و دستی منو بیرون کشید و پرت کرد رو زمین ،آه از نهادم بلند شد ،با صورت رو زمین افتاده بودم ، به سخیت سرمو بلند کردم اما خب به لطف اون چشم بند هیچ جا رو نمی تونستم ببینم ،صداي قدم هایی رو شنیدم که بهم نزدیک می شد و فک کنم تو یه قدمیم وایستاد ،چون خیلی خوب حسش می کردم -کارِت عالی بود دایان ٨٢ واي چه صداي خشنی داشت ،یعنی کی بود ؟اچ اس 1 ؟ یا شایدم فرهاد ،رس تو وجودم رخنه کرده بود ،به سختی می تونستم نفس بکشم ،چشم بند از رو چشمم کنار رفت ،یکی اونو درآورد و من چشمم به نوري که تو صورتم می خورد عادت نداشت و محکم چشامو رو هم فشار دادم ،دستی بازوو گرفت و بلندم کرد ،به سختی لاي چشمامو باز کردم و مرد روبه رومو دیدم ،فرهاد بود ،با همون موهاي بلند سیاه و چشماي ترسناك -خودشه منو پرت کرد رو زمین و در حالیکه می رفت رو به دایان گفت -بیارش قلبم تو سینه بیشتر از حالت عادي می کوبید..احساس میکردم الانه که از دهنم بیرون بیاد،دایان دستمو گرفت و منو دنبل خودش کشید وزیر گوشم قبل راه افتادن گفت -نترس..فرهاد باهات کاري نداره مگه میشد نترسید ؟ به سختی دنبال رحیمی حرکت می کردم و یه جورایی اون منو میکشید ،داخل خونه شدیم یه خونه ي بزرگ و بهتر بود بهش بگم قصر. به فرهادي که جلوم وایستاده بود نگاه می مردم ،جرئت حرکت کردن نداشتم ، قبل این میگفم اشکالی نداره من می تونم ،من از پسش بر میام اما حالا روبه روي این آدم و اینجا یه جورایی به خودم شک کردم که آیا من می تونم ؟ از وقتی که اومدیم تو خونه و منو وسط پذیرایی رو زمین پرت کردن البته این رحیمی پرت کرد فرهاد حرفی نزده یعنی هیشکی حرف نزده -به به ..ببین کی اینجاست ؟... یه کم سرمو به راست مایل کردم و با دیدن اس اچ 1 قالب تهی کردم ،دیگه باید فاتحمو بخونم ،چشامو بستم و سی کردم هر چی آیه و سوره بلدم بخونم اما مغزم خالی بود،خالی از همه جا با لبخند چندشی جلوم وایستاد و خم شد تا بتونه تو چشام زل بزنه ،همینطور که لبخند کریه ش رو صورتش بود گفت -توي فسقل مارو چند ماه ِ از کار انداختی ؟ بازومو گرفت و بلند کرد ،از ترس نزدیک بود سکته رو بزنم رو به دایان کرد و گفت ٨٣ -کارت عالی بود دایان ، شکار خوبی بود نمیدونم دایان چیکار کرد و چه عکس العملی نشون داد اما بعدش اس اچ 1 منو دنبال خودش کشید و در حالی که منو با خودش می برد گفت -دنبالم بیا فرهاد سعی می کردم قدمامو سریع تر بردارم تا بتونم پابه پاي این مرتیکه برم اما نمیشد خیلی تند می رفت وقتی هم از پله ها بلا رفت دیگه بدتر به معناي واقعی رو پله ها کشیده می شدم و زانوهام به پله ها می خوردن و دردم می اومد ، به بالا که رسیدیم یه نفس راحت کشیدم و اس اچ 1 می خواست به سمت راست ببرتم که صدایی گفت -بابا خوابه برگشت و من صاحب صدا رو دیدم ، تینا -گفته بود وقتی دایان آوردش ببرم پیشش سري تکون داد و در حالی که جلو می اومد گفت -فعلا که خوابه ،اما شاید من یه چیزایی ازش بیرون بکشم ،ببرش تو اتاقم اس اچ 1 بدون هیچ حرفی منو دنبال خودش به سمت چپ کشید و بعد چند قدم جلوي اتاقی متوقف شد و درشو باز کرد که اول تینا رفت داخل و بعد من و اس اچ 1 و همین که تینا نشست منو پرت کرد رو زمین ،یعنی ازوم تا حالا در نرفته بود باید خدا رو شکر میکردم -تو سپیده اي ؟ در حالی که بازومو میمالیدم سرمو تکون دادم -میرم سر اصل مطلب .. در حالی که سرشو کمی جلو می آورد ادامه داد -فلش مموري کجاست ؟ یاخدا ! کمکم کن -نمیدونم لبخندي زد یعنی در اصل نیشخندي زد و به صندلی تکیه زد و گفت ٨٤ -که اینطور ... ببین سپیده اینجا همه ي کسایی که هستن کلا آدم هاي بی اعصابین و کسی حرف نزنه یه جوري به حسابش می رسن که خودش می فهمه باید جواب درست بده ، اما تو این آدما من از همه شون مهربون ترم ، می خوام سوالمو دوباره بپرسم و ایندفه جواب درست می خوام چون میدمت به یکی از این آدماي بی اعصاب تا جواب ازت بگیرن ،فهمیدي؟ سري تکون دادم که دوباره گفت -فلش مموري کجاست ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -به خدا ...نمی دونم از رو صندلیش بلندشد و به اس اچ 1 که پشتم بود شاره کرد که اون اومد دوباره همون بازومو گرفت و بعد رو به من گفت -بد شد که نمی دونستی بعد رو به اس اچ 1 گفت -ببرینش به کافه با بهت بهش نگاه کردم اما لبخند غلیظی رو صورتش بود و دیگه ندیدم چی شد چون اس اچ 1 منو دنبال خودش کشوند و بیرون برد و به فرهاد سپرد و گفت بهش که منو کافه ببره کافه ؟ چرا منو میخواستن کافه ببرن ؟؟ اصلا اونجا کجاست ؟ تو دستاي فرهاد بودم و اونم بدون هیچ حرفی داشت منو با خودش می برد که صداي کسی اونو متوقف کرد -بیارینش پیش من فرهاد وایستاد ندیدم کی بود که این حرف زد ،دوباره برگشت به سمت بالا و منو به سمت راست برد،تینا داخل اتاق بود و با یه لبخند مزخرف منو نگاه می کرد .یه مردي هم رو صندلی نشسته بود و یه کت و شلوار مشکی و خوش دوخت تنش بود و بهم خیره شده بود ،شناختمش همایون بود .آب دهن نداشتمو قورت دادم ، الان به حضور رحیمی نیاز داشتم اما نبود ، نمیدونستم تا کی باید به اینا بگم که نمی دونم !! نزدیک بود گریه م بگیره -ولش کن فرهاد دستمو ول کرد و من سریع بازومو تو دستم گرفتم و به همایون خیره شدم -سپیده توئی ؟ ٨٥ چیزي نگفتم که ادامه داد -خوب بلدي قایم شی ...خیلی دنبالت می گشتیم.ستاره ي سهیل شده بودي باز حرفی نزدم ، یعنی در اصل نمی دونستم چی باید بگم -می دونم که می دونی براي چی اینجایی و چی ازت می خوایم ، تینا گفته ازت سوال کرده مموري کجاست و تو نمی دونستی .درسته ؟ سري تکون دادم که با عصایی که تو دستش بود از روي صندلی بلند شد و چند قدم به سمتم برداشت و روبه روم قرار گرفت ،تقریبا ده سانت ازم بلند تر بود و سرمو بالا گرفتم تا بتونم بینمش -اگه دختر خوبی باشی و بگی اون کجاست ، ولت می کنم و دیگه هم کاري به کارت ندارم بازم خیره بهش شدم ، من که از خدام بود ولم کنی -نمی دونم سري تکون داد و پشتشو بهم کرد و گفت -که اینطور ، خیلی خب دستشو تکون داد که دوباره فرهاد اومد سمتم و منو از اتاق بیرون بر ،دیگه تقلا نمی کردم ، که چی بشه ؟ الکی دستم درد می گرفت ، نمیدونستم کجا می بردنم ،سر راه دایان و دیدم که نگران نگاهم میکرد ،نمیدونم شاید من حس می کردم که نگران ِ..چشم ازش گرفتم و به زمین خیره شدم و دنبال فرهاد رفتم فخوب بود که این از اس اچ 1 آروم تر می رفت و دستمو زیاد نمی کشید .از خونه بیرون رفتیم و به پشت خونه رفتیم و بعدش در یه کلبه اي که اونجا بود و باز کرد و داخل رفتیم ،ترس برم داشته بود ،در و بست و دو نفري داخل کلبه بودن و ترسناك هم بودن ، رو زمین یه دریچه بود که بازش کردن و فرهاد و من داخل رفتیم ،تاریک بود ،خیلی زیادم تاریک بود،ضربان قلبم رو هزار رفته بود ، تموم بدنم می لرزید ونمیتونستم از پله ها پایین برم ، چند بارم سکندري خوردم که فرهاد نذاشت بیفتم،دست برد سمت رست منو چیزي رو برداشت و چند دقیقه بعد همه جا روشن شد ، یه راهرو بود ،پله ها رو پشت سر گذاشته بودیم ، مشعل تو دستش بود و منم تو یه دست دیگه ش ، آروم به سمت راهرو رفت ومنم باهاش بودم ، پنجاه قدم که رفتیم به راست چرخید و چند قدم جلوتر یه در آهنی بود ،کلیدي از جیبش بیرون آورد و در وباز کرد ،توي اتاق تاریک بود ومن چیزي نمیدیدم،هولم داد داخل ،چشام چیزي رو نمیدید تا خواستم چیزي بگم که در وبست و رفت. به همین راحتی و منو تو اون اتاق ترسناك و تاریک تنها گذاشت ،اشک از چشام جاري شد ،به در می زدم و کمک می خواستم ،من واقعا ترسیده ٨٦ بودم از فضاي تاریک اونجا از تنهایی ، سرگرد مسیحا و رحیمی نگفتن از این چیزا هم تو این ماموریت هست به در می زدم و زجه می زدم ، به در می زدم و اشک از چشام سرازیر میشد. نمی دونم چقدر طول کشیده بود ، نمیدونم چند ساعت بود ، که دیگه توانم ته کشیده بود ،رو زمین به در تکیه دادم ،چشام به تتارکی عادت کرده بود ، یه بالش و یه پتو تموم امکانات این اتاق تاریک و تشکیل می داد.نمیدونستم چند روز ، چند ساعت ، چند ماه قرار اون تو بمونم اما از خدا میخواستم که کمکم کنه که بتونم تا تهش بمونم و کم نیارم تو این کافه ي تاریک ... همون جوري نشسته رو زمین خوابم برده بود ،بیدار که شدم از شدت کمردرد نمی تونستم تو از جام بلند شم..کم کم از رو زمین بلند شدم ،دستمو به دیوار گرفته بودم و با تکیه گاه قرار دادن دیوار دوباره به سلول عزیزم خیره شدم ،پوزخندي رو لبم نقش بست.چند دقیقه بعد کمرم یه کم بهتر شد،کش و قوسی بهش دادم و دواباره وایستادم و به اطراف نگاه کردم.من تو این اتاق تاریک تا کی باید می موندم ؟نه صبر کن ،همچین تاریکم نیست ، یه سوراخ کوچیکی رو دیوار بود که فکر کنم ده سانتی طول داشت و یه پنج سانتی هم عرض،فکر کنم براي جلوگیري از خفه نشدنم بود ، یه کم سردم شده بود، یه نگاه به لباسام انداختم ، یه مانتو نخی مشکی با شلوار کتان مشکی و یه شال مشکی لباسایی بود که تنم بودن.یه خمیاز کشیدم و سمت بالش و پتو رفتم .پتو که نازك نازك بود و بالشم سفت سفت ،از هیچی بهتر بودن اما وقتی چند ساعتی از بودنم تو اون اتاق گذشت فهمیدم اینا همچین هم خوب نبودن ، نمیدونم چرا اتاق سرد شده بود!!تموم تنم به لرزه افتاده بود،از سرما دندونام به هم برخورد می کردن ،دستامو "ها" می کردم تا سرما رو کمتر حس کنم اما نمی شد.تو تموم بدنم رسوخ کرده بود ، اون پتوي مزخرفم منو گرم نگه نمی داشت ، از این همه بیچارگی اشک به چشام اومده بود، زیر لب خدا رو صدا می زدم تا کمکم کنه تا بتونم تحمل کنم .داشتم زجر می کشیدم ، یاد فیلمایی که در مورد افرادي بود که تو کوهستان بودن و تو برف و سرما گیر افتده بودن افتادم.الان کاملا درکشون می کردم .تنها چیزي که از اون فیلما یاد گرفتم این بود که نباید بذاري اون آدمی که تو سرما گیر افتاده بخوابه و من نباید می خوابیدم چون ممکن بود بمیرم اینم از فیلما یاد گرفته بودم ، به چی باید فکر می کردم ؟ به کی ؟ مغزم قفل بود ،اما ... یاد خونه مون افتادم ، یاد خونه اي که همیشه توش عشق و محبت موج می زد،یاد مامان که همیشه نگرانمون بود ، که نمی ذاشت کمبودي داشته باشیم ، یاد بابا که نمی ذاشت آب تو دلمون تکون بخوره که همه چیزو برامون محیا می کرد ، یاد سحر ، با اینکه هیچ وقت نتونستم زیاد باهاش صمیمی بشم چون اون آروم بود و همیشه سرش تو کار خودش بود و من همیشه شر و شیطون بودم و همیشه دوست داشتم ٨٧ همه چیزو امتحان کنم ، هیچ وقت درست و حسابی درس نمی خوندم ، دوست داشتم از همه چیز سر دربیارم.یاد دوران کودکیم افتادم ، که همیشه با پسرا هم بازي بودم ، برعکس سحر که با دختر خاله ها و دختر دایی هام همیشه خاله بازي میکردن و من مثل پسرا مسخره شون می کردم ، همیشه اذیتشون می کردم و اونا هم فقط گریه می کردن و من باز با پسرا اذیتشون می کردم.یه بار یادمه با خانواده مادریم که دو تا از خاله هام بودن و سه تا دایی هام رفته بودیم ، شمال. من با پسر خاله و دو تا پسر دایی هام به جنگل نزدیک خونه رفته بودیم. من همیشه به نترس بودن معروف بودم ،حتی اگه خود پسرام از چیزي می ترسیدن و جرئت نداشتن انجامش بدن به من می گفتن و منم چون نمی خواستم جلوشون کم بیارم اون کارو انجام میدادم.اون روز فراز که پسر خاله م بود بهم گفت که میخوان برن مار بگیرن ،من قبلا دیده بودم که اونا مار می گرفتن و بعدشم به طرز فجیحی می کشتنش اما تا حالا این کارو انجام نداده بودم ،اون روز فراز بهم گفت که بیا از بقیه جداشیم و یه مار بگیریم و بعد بریم و دخترا رو باهاش بترسونیم.منم با این که دلهره داشتم اما لبخندي به این حرفش زدم و باهاش رفتم ،از پسردایی هام جداشدیم و رفتیم سمت رودخونه اي که اون نزدیک بود.فراز رو یکی از تخته سنگا رفت و به منم گفت که برم پیشش ،من کنارش بودم ، لبخندي زدو رو به من گفت من مارو می گیرم و میدمش به تو و تو هم تا ویلا بیارش و دخترا رو بترسون ، سري تکون دادم و اونم مشغول گرفتن مار شد ، منم براي اینکه استرسم کم بشه اطرافو نگاه می کردم که پروانه اي سفید نظرمو جلب کرد خیلی ناز بود ، پیش خودم گفتم تا فراز اون مارو می گیره منم می رم اون پروانه رو می گیرم.با این فکر بدون اینکه به فراز بگم دنبال پروانه رفتم اما هر چی دنبالش می رفتم اون دور تر می شد تا اینکه گمش کردم ناراحت از گم کردنش خواستم برگردم پیش فراز ،برگشتم عقب اما هر چی میدیدم درخت بود،نه رودخونه اي بود نه فرازي ...کم مونده بود گریه م بگیره اما نخواستم بعدا فراز و بقیه بهم بگن ترسو..با صداي بلندي فراز و صدا زدم اما کسی جوابمو نمیداد .. هر چی بیشتر می رفتم جلو بیشتر می فهمیدم که دیگه نمی دونم کجام و متوجه شده بودم که گم شدم ..یه تخته سنگی دیدم و رفتم و روش نشستم.هوا داشت کم کم تاریک می شد و من بیشتر می ترسیدم.چند بار دیگه هم فراز و صدا کردم اما دریغ از یه کلمه ..با تاریک شدن هوا گریه هاي منم شروع شد.و وقتی بارون شروع به باریدن گرفت من بیشتر ترسو حس کردم و زیر تخته سنگ جا گرفتم تا خیس نشم اما گریه هام تموم صورتمو پوشوند همون جا بود که به خودم قول دادم که دیگه بی اجازه جایی نرم که دیگه حرف پسرارو گوش ندم که دیگه نخوام مثل پسرا باشم .سردم بود و اون موقع هم درست مثل الان دستامو ها می ٨٨ کردم تا سرما تو وجودم نره اما اون موقع نمیدونستم که نباید بخوابم .کم کم خوابم می گرفت چشام داشت رو هم می اومد که گرماي دستی منو ازبراي لحظاتی از اون خلسه بیرو آورد و صداي آرامش بخشی که می گفت -سپیده جان...بابا .. تو اینجایی ؟ دیگه بعدش نفهمیدم چی شد .اما اینکه فهمیدم بابام پیدام کرده برام بهترین اتفاق تو اون لحظه بود..بعدش مهم نبود که کلی مامان منو دعوا کرد ...مهم نبود که دیگه نذاشتن با پسرا هم بازي شم...مهم نبود که باید با سحرو بقیه خاله بازي میکردم.. مهم نبود که فراز و تنبیه کردن..مهم حس مهم بودن بود که من با اومدن بابام حس کردم... حسی که الان شدیدا بهش نیاز داشتم .حس دستایی که بیان و منو نجات بدن .. که نذارن چشام رو هم بیان، که نذارن همین جا بمیرم. عجیب بود که تو همین لحظه حس دستی رو ،روي دستام حس کردم . حس کردم کسی دستامو گرفته و صدام می کنه که ازم می خواد بیرون بیام از این خلسه شیرین و چقدر خوبه حس مهم بودن ... چشامو باز کردم و به سقف خیره موندم.تکونی به خودم دادم و رو تخت نشستمو به اطراف نگاه کردم.تازه داشت یادم می اومد،من آخرین بار که توي اون اتاق تاریک بودم و داشتم از سرما می لرزیدم ،الان کجام ؟ یه اتاق تقریبا 20 متري بود با تختی که من روش خوابیده بودم ، یه پنجره هم داشت که با پرده اي شکلاتی رنگ پوشیده شده بود و کنار تختم یه میز توالت بود .هنوز تو آنالیز اتاق بوم که در باز شد و دایان اومد داخل،چیزي تو صورتش معلوم نبود -سلام.بهتري ؟ سري تکون دادم که اومد رو صندلی کنار تخت نشست و بهم گفت -مطمئنی ؟ -آره از جاش بلند شد و گفت -پاشو ،باید بریم از رو تخت بلند شدم و کنارش قرار گرفتم -کی منو از اونجا بیرون آورد؟ نگاهی بهم انداخت و بعد در حالی که بیرون می رفت گفت -من ، حالا دنبالم بیا ٨٩ پس دایان بود که کمکم کرد ،لبخندي رو لبم نقش بست و دنبالش رفتم .نمی دونستم دقیقا الان کجاییم ؟ هنوز تو عمارت همایونیم ؟ اگه اونجاییم پس چرا من تویه اتاق دیگه م ؟ ناچارا سرعتمو بیشتر کردم و کنار دایان قرار گرفتم،در حالی که از پله ها پایین می رفتیم گفتم -هنوز تو عمارت همایونیم وایستاد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد در حالی که خم می شد گفت بشین همراش نشستم و اون داشت بند کتونیشو درست می کرد اما خیلی سریع گفت -همه چیز رو به راه ، فقط همون کارایی رو گفتیم ادامه بده ،در ضمن تو منو نمی شناسی پس مواظب باش بلند شد و راه افتاد و منم دنبالش رفتم ،به طبقه اول که رسیدیم اول از همه اس اچ 1 و فرهاد و دیدم که از بیرون عمارت به داخل می اومدن ، با دیدنشون کل بدنم به لرزه افتاد -به به ببینین کی اینجاست ؟! اس اچ 1 بود که اینو گفت اما فرهاد حرفی نمی زد و فقط نگاه می کرد ،اس اچ 1 رو به دایان گفت -خوبه که نذاشتی از سرما جون بده .. نگاه کثیفی بهم انداخت که لرزه به وجودم افتاد -حیف بود دایان حرفی نزد ،اما صداي تینا رو از پشت سرم تشخیص دادم که گفت -خوب از پس کافه تاریک بر اومدي دختر اومد و کنارم قرار گرفت ، یه بلوز آستین کوتاه سبز پسرونه با یه لی یخی تنش بود و موهاشم دم اسبی بسته بود و تنها آرایشی هم که داشت یه رژ کالباسی بود .وقتی دید چیزي نمی گم رو به دایان گفت -ببرش دایان بدون هیچ حرفی دستمو گرفت ومنو از اون جمع دور کرد و به بیرون برد.یعنی بازم منو به کافه تاریک می بردن ؟ اصلا دوست نداشتم که اونجا برم.دایان که دستمو ول کرد وایستادم ، اونم بعد چند قدم وایستاد و گفت -چرا نمیاي ؟ -کجا میریم؟ -نترس بهتر از جاي قبلیته ٩٠ ناچارا دنبالش رفتم ، این دفعه به پشت عمارت رفتیم و دري که پشت عمارت بودو باز کرد و اول من داخل رفتم و بعد اون ، یه چند تا اتاق اونجا بود ، در 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پنج شنبه, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پنج شنبه, دانلود رمان پنج شنبه کامل, دانلود پنج شنبه, دانلود پنج شنبه pdf, دانلود پنج شنبه اندروید, دانلود پنج شنبه موبایل, دانلود پنج شنبه کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پنج شنبه, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان پنج شنبه, رمان پنج شنبه موبایل, رمان پنج شنبه کامل, رمانی ایرانی, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پنج شنبه, پنج شنبه کامل, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتاب پنج شنبه, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: